نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

اولین آمپول در زندگی

یه سفر 10 روزه رفتیم دبی و تو تازه متوجه شده بودی که اونجا هم شهر بازی داره و مارومجبور می کردی به تمامی مراکز تفریحی در تمامی مراکز خرید بریم سال قبل عقلت نمی رسید ولی امسال تلافیه پارسال رو در آوردی کلی هیجان داشتی وقتی سوار وسایل می شدی روزهای اول وقتی صدای مادر جون رو می شنیدی گریه می کردی که برگردیم ایران و من در زمانهایی با مادرجون صحبت می کردم که تو حضور نداشتی بعد از 10 روز بابا اکبر هم برگشت ایران و من و تو دایی میلاد موندیم که چشمت روز بد نبینه فردای اون روز تو تب کردی و من تا شب تو هتل بودم اما بی فایده بود با دایی میلاد رفتیم دکتر که اونجا متوجه شدیم تب 40 درجه داری و دکتر سریعا برات آمپول نوشت تو هیچ تصوری از آمپول نداشتی به غیر...
27 دی 1394

تولد دو سالگی

دخترم روزها یکی پس از دیگری می آید تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی امروز تولد 2 سالگی الیانای جیگر وای دارم لحظه شماریه روزی رو می کنم که قرار این وبلاگ رو بهت هدیه کنم از الان با خودم عهد بستم که روز ازدواجت باشه ولی نمی دونم تا اون روز می تونم این راز رو مخفی نگه دارم یا نه اون روز تو یه خانم شدی و درآستانه زندگی مشترک شاید هم در نوجوانی شاید وقتی که خودت یه مادر شدی وای چقدر رویاهای شیرین و قشنگیه روزهای آینده رو به تصویر کشیدن الیانا جیگری همه دوستات تولدهای خیلی مفصل و پر از تشریفات گرفتن که بعد از تعریف مامانهاشون دیدم هم هزینه زیادیه و هم اونقدر به بچشون گفتن دست نزن خراب نکن که بچه کلافه شده به همین خاطر تصمیم گرفتم یه تولد ساده ب...
17 مهر 1394

هفتمین سال در کنار تو

هفت سال از زندگی مشترک گذشت و وارد هشتمین سال شدیم تو جیگر وارد زندگی شدی و کل زندگی رو تغییر دادی من شدم یه مادر و اکبر شد یه پدر مسولیت جدید اونقدر پر رنگ شد که بقیه نقشها رو تحت الشعاع قرار داد حسی مادری حسی که هر روز پر رنگ تر و پر رنگ تر می شه دخترم وجودت گرمی بخشید به کلبه کوچکمان و مملو از عشق از خدا سلامتیت رو خواهانم بوس ...
18 مرداد 1394
1