نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

تولد 3 سالگی

الیانای عزیزم تولد 3 سالگیت مبارک . من و بابا تصمیم گرفتیم برای تولدت تم هلو کیتی استفاده کنیم مهمونی بگیریم . سفاشات رو دادم و وسایل تولد موقعی رسید که من و تو با هم توی پارک مشغول بازی بودیم و تو به هیچ بهانه ای راضی نمی شدی بریم  مجبور شدم که بهت بگم وسایلت رو آوردن و تو راضی شدی یه عالمه ذوق توی چشمات بود و البته بنده رو تا روز تولدت کچل کردی و هر روز گریه می کردی که کی قرار تولد بگیریم تا اینکه روز موعود فرا رسید و ما تزئینات رو انجام دادیم و تو کلی ذوق داشتی برای دسر کشک بادمجان و پنیر چوبی و سالاد الویه و ... درست کردیم و برای شام هم از بیرون چلوکباب و جوجه کباب گرفتیم اون روز به نظرم هیچی خوب نبود و از همه چیز ایراد می گرفتم ام...
19 مهر 1395

بزرگ شدن یهویی

الیانا خانم از بعد از عید 95 هرکسی که تورو می دید اولین جملش این بور وای چه بزرگ شدی و واقعا اینطوری بود از هر لحاظ بزرگ شدی مخصوصا تو صحبت کردن اونقدر با مزه حرف می زنی که آدم دلش می خوار قورتت بده از مدل صحبت کردنت فیلم گرفتم برات اما اینجا هم برات چند نمونه می زارم گوشتارو درست کردم بزارم یشخال ( یخچال ) بریزیم قالبمه اولت ( املت ) درست کنیم بخوریم چاق بشیم میای بریم اوقاقم ( اتاقم ) با هم بازی کنیم للاس ( لباس )  بتوشم ( بپوشم ) خوشگل بشم بعد خاله می نوش ( مهرنوش ) بگه وای چه خوشگله شلال ( شلوار ) بتوشم ( بپوشم ) وقتی هم ازت می پرسن چندسالته با دست راستت انگشتهای اضافه رو جمع می کنی و انگشت سبابه و بغلی رو می چسبون...
16 ارديبهشت 1395

مو برداشتن پا

دختر شیطون ما قصد داره تا بزرگ بشه همه چیز رو تجربه کنه البته واقعا ایندفعه خودت مقصر نبودی یه زمین خوردن ساده بود که بعدش رفتیم خرید و تو کلی روی پات راه رفتی و بازی کردی وقتی رسیدیم خونه و جوراب رو از پات درآوردیم تازه فهمیدیم چه خبره پات کبود شده بود و درد می کرد رفتیم بیمارستان اختر که مخصوص ارتوپدی بود چنتا انترن پای تورو معاینه کردن و تشخیص مو برداشتن بود و آتل بستن کلی گریه و جیغ و داد و فریاد و 2 هفته ای باید با آتل راه می رفتی البته چون خوابت گرفته بود اصلا همکاری نمی کردی و برعکس بخیه سرت که در سکوت مطلق کارهات انجام شد ایندفعه با کلی جیغ و شیون ...
12 ارديبهشت 1395

اتمام کلاسهای مادر و کودک وشروع رفتن به مهد

دخترکم کلاسهای مادر و کودک در آوامهر تموم شد و تصمیم گرفتیم که پکیج ثبت نام کنیم چون شما هنوز کوچیک بودی من دودل بودم و قرار شد دوره جذب رو بگذرونی و ارزیابی بشی خداروشکر که دوست داشتی و با کمترین اذیت جدا شدی 2 هفته ای من و خاله انسی پایین میشستیم بعد کم کم رفتیم پیاده روی چند روز بعدش دیگه شمارو اونجا می زاشتیم و میومدیم خونه البته تصور تو این بود که من پایین چایی می خورم توی همون دوران جذب پات م برداشت و 2 روزی نرفتی و تصور همه این بود که سخت باشه برات اما شکر خدا اینطوری نشد و تو عشق مامان رفتی مهد 3 روز در هفته از 10 تا 2 اولین دوستی اولین روز مهد و جدایی   ...
4 ارديبهشت 1395

عید 95

جیگری مامان سال 95 هم اومد و تو بزرگ و بزگتر می شی تو از روزها سبقت می گیری و من جا می مونم . انگار قصه از این قراره که زود بزرگ بشی و قامتت از من بلندتر و گامهایت از من محکمتر . دارم همزمان با خاله الهه صحبت می کنم راجه به عدالتی که در عین بی عدالتیه . راجع به همه بچه ها ی دنیا همه جهان سومیها و جهان اولیها . جان مادر از خدا شادی روزافزون می خوام و دلم می خواد اونقدر بلند بلند بخندی تا گوش دنیا کر بشه . دلم می خواد تمام غصه هات تو سیاهی شب محو بشه و هیچ صبحی رو با چه کنم شروع نکنی . از خدا می خوام که وقتی بزرگ شدی دلت مثل الان باشه دل دریایی . دخترکم اونقدر بزرگ شدی که وقتی ناراحتم ازم می پرسی چرا حرف نمی زنی چرا نمی خندی حتی وقتی مصنوعی...
16 فروردين 1395

دلبری

عاشق زیرکی کودکانه ات هستم قادری در لحظه چنان دلبری کنی که ما مجبور بشیم در هوای بارانی و طوفانی برایت کلاه بخریم و تو همانند پدر بر سربگذاری و با گفتن میسی بابایی دلبریت را به اوج برسانی ...
25 اسفند 1394

شکستن سر

شیطون بلا اصلا نمی دونم این مطلب رو باید چجوری شروع کنم روی مبل مشغول رژه رفتن بودی که پات پیچ خورد و محکم پیشونیت خورد به لبه مبل و من با صدای داد بابا اکبر از اون اتاق پریدم بیرون و تو روی اپن دراز کشیده بودی و خون از پیشونیت می زد بیرون توی اون لحظه سعی کردم قوی باشم گرچه پاهام سست و بی رمق شده بود وقتی دستمال رو از پیشونیت برداشتم حفره ای که ایجاد شده بود حاکی از بخیه بود توی اون لحظات دلم می خواست فریاد بزنم اما به خودم قول دادم اونقدر محکم باشم که تو نترسی و صد البته که تو متوجه خطا و اشتباهت شده بودی و فقط چند ثانیه گریه کردی و بقیه مراحل در سکوت سپری شد به سرعت برق راهی بیمارستان فرمانیه شدیم من توی راه برات توضیح دادم که عکس می ...
11 اسفند 1394
1