نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

شکستن سر

1394/12/11 11:52
59 بازدید
اشتراک گذاری

شیطون بلا

اصلا نمی دونم این مطلب رو باید چجوری شروع کنم روی مبل مشغول رژه رفتن بودی که پات پیچ خورد و محکم پیشونیت خورد به لبه مبل و من با صدای داد بابا اکبر از اون اتاق پریدم بیرون و تو روی اپن دراز کشیده بودی و خون از پیشونیت می زد بیرونگریه توی اون لحظه سعی کردم قوی باشم گرچه پاهام سست و بی رمق شده بود وقتی دستمال رو از پیشونیت برداشتم حفره ای که ایجاد شده بود حاکی از بخیه بود توی اون لحظات دلم می خواست فریاد بزنم اما به خودم قول دادم اونقدر محکم باشم که تو نترسی و صد البته که تو متوجه خطا و اشتباهت شده بودی و فقط چند ثانیه گریه کردی و بقیه مراحل در سکوت سپری شد به سرعت برق راهی بیمارستان فرمانیه شدیم من توی راه برات توضیح دادم که عکس می گیرن و نیاز به بخیه هست شاید کمی درد داشته باشه وتو در سکوت گوش می کردی اونقدر سکوتت عجیب بود که ما فکر کردیم مشکلی پیش اومده و فقط دعا می کردیم دکتر اولین چیزی که پرسید گفت همیشه ساکته یا اینک الان اینجوریه و دکتر هم از سکوت عجیبت ترسیده بود من اسمت رو به انگیلیسی پرسیدم ولی تو کماکان در سکوت بودی دنیا روی سرمون خراب شده بود دکتر کارشو شروع کرد و بی حسی و بعد هم بخیه وای دلم می خواست گریه می کردی و فریاد می زدی دست و پا می زدی اما فقط سکوت سنگینی کرده بودی از مظلومیتت دلم به درد اومد و گریه کردم اما فقط همون چند دقیقه ای که داشتن بخیه می زدن عکس از سر و بینیت گرفتن و خدارو شکر مشکلی نبود 2 تا بخیه از داخل و 3 تا از بیرون دیدن اونهمه خون روی بلوز و گاز استریل صحنه قشنگی نبود دل آدم به درد میومد ای کاش می تونستی بفهمی زجری که من و پدرت توی تک تک ثانیه ها کشیدیم وقتی بند دلمون پاره شد وقتی توی خودمون فریاد زدیم وقتی دکتر گفت مشکل خاصی نیست و اون وزنه سنگین از روی دلمون برداشته شد خدایا خودت مراقب همه کوچولوها باش

الیانا خانم حین عمل

الیانا در پایان عمل

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)