نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

هنر نزد الیانا هست و بس

چیزی برا گفتن ندارم شرح در تصویر مهمونی خونه خاله ساغر وقتی از خواب بیدار می شی و درسکوت رژلب رو به همه جا میمالی و میای یرون از اتاق اونم با قیافه معصوم که اصلا تو مقصر نبودی رژلب خودش اینکارو کرده خوردن دو پستونک همزمان خوردن همزمان شیشه شیر و پستونک ...
2 فروردين 1394

نماز خوندن

دخترم عاشق اینی که اذان بگن و کنار مادرجون نماز بخونی مهرشو برداری فرار کنی و مادر جون پشت سر هم بگه الله اکبر الله اکبر و تو از خنده ریسه بری و دوباره برای رکعت بعدی همین کار و تکرار کنی یا فقط با مهری که مادرجون نماز می خونه نماز بخونی و مثل ایشون چادر سر کنی ...
27 دی 1393

دبی

الیانا جون من و شما و مادر جون و خاله صدف رفتیم دبی کلی حال کردیم شما غذاهای اونجارو دوست نداشتی گاهی سیب زمینی می خوردی و گاهی هم به بدبختی برات سوپ پیدا می کردیم که مدل ایرانی باشه و تو بتونی بخوری روزای اول چون اجازه نمی دادم راه بری نه تو هتل و نه تو فروشگاه خیلی اذیت شدی ولی بعدش که اجازه دادم کلی حال می کردی گاهی پای برهنه روی زمین سرد راه می رفتی و ذوق می کردی شیشه شیرت رو تو فروشگاه زارا گم کردی و من مجبور شدم برات یه شیشه دیگه بکیرم یه خرس بزرگ برات گرفتم که کلی ذوق کردی قربونت برم که با خنده هات دل آدمو می بری و با نگاهت کلی تشکر می کنی ...
12 آذر 1393

تولد یکسالگی

جیگر مامان یک ساله شد مامانی برای شما دوتا تولد گرفتیم یکی با خانواده و یکی با دوستای من و بابایی کلی خوش گذشت دایی محمد و پدرام و دلارام هم بودن کلی جشن و شادی و کلی عکسهای خوشگل گرفتیم مهرانا و دایی مهدی نتونستن بیان اما خاله مهرنوش و مادرجون و دایی میلاد و مسعود و عمو هانی هم بودن کلی کادوهای خوشگل گرفتی البته با تعجب به همه چیز نگاه می کردی و همه چیز برات جذابیت رنگی داشت یه اتفاق جالب این بود که ما کلی تدارک برات دیده بودیم و شب قبل بابا برات تزئینات انجام داده بود ولی کادو یادمون رفته بود بخریم ببخشید ولی قول می دیم سال بعد جبران کنیم مهمونی با خاله ها و عموها مهمونی خانوادگی ...
17 مهر 1393

دلتنگیهای مامان ندا

قشنگ مامان روزها دارن تند تند سپری می شن . تو قد میکشی و بزرگ می شی و من ضعیفتر از روز گذشته . شبها که کنارم می خوابی می دونم این تنها لحظاتی هست که با روح پاک و معصومت کنار من خوابیدی بدون هیچ ناراحتی از من . وقتی دعوات می کنم زودی لبخند می زنی تا من ادامه ندم اما می دونم که روزهای سختی رو قراره پشت سر بزاریم روزهایی که تو می خوای بگی منم منم و روزهایی که قرار من ناجی تو باشم . وقتی به اون روزها فکر می کنم ناراحتی سر تا پای وجودمو در بر می گیره . می دونم که همه پدر و مادرها حاضر نیستن حتی یه خار کوچیک توی پای بچشون بره اما نمی دونم چرا نمیتونم کمی از این حساسیتم کم کنم تا هم تو آسیب نبینی هم من . دخترم تو روزهایی که تو در آستانه نوجوانی و ج...
30 خرداد 1393

آسمانی شدن علی بابا

نفسم الان 40 روز که از آسمانی شدن علی بابا می گذره . خیلی سخته برات بنویسم . علی بابا یکی از اون فرشته های آسمونی بود که خدا زودی برد پیش خودش بالاخره بعد از 8 ماه دست و پنجه نرم کردن با سرطان روز شنبه 17 فرودین 93 آسمونی شد . دخترم بابا بزرگ خیلی مارو دوست داشت مخصوصا تورو . روزهای آخر بیماری که نمی تونست حرف بزنه فقط به تو نگاه می کرد و لبخند می زد . با شادی تو شاد بود و ما تمام تلاشمون رو می کردیم که تورو زود به زود ببینه چون خیلی تو روحیش تاثیر داشت . دخترم بابایی لحظات تلخ و سختی رو گذروند چون تکیه گاهش رو از دست داده بود و من و تو هم حامی مون رو از دست داده بودیم  علی بابا همیشه به بابایی سفارش میکرد که مارو اذیت نکنه و خیلی هو...
1 خرداد 1393

شروع غذا

دختر نازم شما از 17 فروردین به بعد مثل مامان وبابا غذا می خوری خیلی مشتاق این لحظه بودم و تو با تمام وجود لحظه هایی برام رقم می زنی که نمی تونم توصیف کنم . وای اولین لقمه از غذایی که خودم برات درست کرده بودم رو اونقدر با لذت واشتها خوردی که دیگه یادم رفت بهت غذا بدم کلی بوست کردم وقربون صدقت رفتم . مامانی انشاءالله خودت یه روز مامان می شی و تجربه می کنی این لحظات قشنگ رو . لحظاتی که بی نظیرن و حتی گاهی توصیفش سخته . وای قند تو دلم آب شد وروجک مامان قراره خودش یه روز مامان بشه . دخترم تمام تلاشمو می کنم تا از بهترین مواد برات غذا تهیه کنم تا یه دختر قوی و محمکم باشی . بوس به فرشته کوچولوی مامان اولین کباب خورون الیانا جیگری چون کباب ...
29 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری

قشنگم پایان سال بابایی جسابی سرش شلوغه و شبها ساعت 11 یا 12 میاد خونه کلی هم مامان و بابا سر این موضوع با هم دعوا دارن هر روز قهر می کنن و آشتی ولی حق با بابایی هست اما ما هم گناه داریم دیگه . مادر جون و پدر جون امروز عازم سفر بودن با دایی مهدی رفتن دبی من و شما ظهر وقتی مادر جون اینارو راهی کردیم رفتیم یه چرخ کوچولو زدیم آخه هردومون از رفتنشون تنها شده بودیم با کلی تلاش بابایی چهارشنبه سوری رو زودتر اومد خونه البته ساعت 8 زودی راه افتادیم سمت پرند حدوده ساعت 9 بود رسیدیم از ترس اینکه تهران سروصدا خیلی زیاده و شما اذیت می شی اما پرند از تهران بد تر بود اما شما اونقدر شجاعانه بر خورد کردی که همه متعجب بودن و اصلا نترسیدی یه بلوز و شلوار صو...
2 ارديبهشت 1393