نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

اولین آمپول در زندگی

1394/10/27 19:21
91 بازدید
اشتراک گذاری

یه سفر 10 روزه رفتیم دبی و تو تازه متوجه شده بودی که اونجا هم شهر بازی داره و مارومجبور می کردی به تمامی مراکز تفریحی در تمامی مراکز خرید بریم سال قبل عقلت نمی رسید ولی امسال تلافیه پارسال رو در آوردی کلی هیجان داشتی وقتی سوار وسایل می شدی روزهای اول وقتی صدای مادر جون رو می شنیدی گریه می کردی که برگردیم ایران و من در زمانهایی با مادرجون صحبت می کردم که تو حضور نداشتی بعد از 10 روز بابا اکبر هم برگشت ایران و من و تو دایی میلاد موندیم که چشمت روز بد نبینه فردای اون روز تو تب کردی و من تا شب تو هتل بودم اما بی فایده بود با دایی میلاد رفتیم دکتر که اونجا متوجه شدیم تب 40 درجه داری و دکتر سریعا برات آمپول نوشت تو هیچ تصوری از آمپول نداشتی به غیر از اینکه من الکی باهات بازی می کردم آقای دکتر ایرانی بودن و گفتن که چقدر دختر صبوری هستی و با کلی استرس رفتیم قسمت تزریقات هم من و هم دایی میلاد کلی ترسیده بودیم خانم پرستار گفت ما تورو محکم بغل کنیم وای اونجا بود که ترسیدی و جیغت رفت هوا قیافه دایی میلاد دیدینی بود کلی سرخ شده بود و مثل من از استرس زیاد دچار خنده عصبی شده بود و می خندید شما هم اون زیر کلی گریه کردی اما فقط همون لحظه بود وقتی برگشتیم پیش دکتر بازم آقای دکتر ازت تعریف کرد که خیلی دختر مقاوم و صبوری هستی بعد از آمپول کم کم حالت بهتر شد و سرحال شدی و چون شب یلدا بود رفتیم رستوران آبشار و کلی هم غذاهای خوشمزه خوردیم و شما هم کمی بازی کردی و برگشتیم هتل 

اینم رانندگی با اتوبوس در دبی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)