نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

روز دیدار

1392/7/29 18:35
129 بازدید
اشتراک گذاری

چه حال عجیبی داشتم 1 هفته پر از حسهای مختلف ترس ، دلهره ، اظطراب ،شادی ، غم همه چیز قاطی بود یه روز شاد از اینکه می بینمت و یه روز غمگین از اینکه آیا من لیاقت مادر شدن رو داشتم یا نه و غمگین از اینکه دوران بارداری داره تموم می شه گریهدلم تنگ می شه برای لگد زدنهات ، شنیدن صدای قلب قشنگت خلاصه برای همه سختیها و خوشیهاش لبخند . تا صبح چند باری بیدار شدم و با تو حرف زدم تو هم مثل همیشه با چرخیدن و یا لگد زدن عکس العمل نشون می دادی قلب ناراحت بودم که می خواستی از وجودم جدا بشی . روز چهارشنبه 92/07/17 از راه رسید هنوز باور نداشتم که این منم دارم با پای خودم می رم بیمارستان برای دنیا آوردن دختر کوچولوم آره من بودم منی که اصلا بچه نمی خواستم حالا داشتم می رفتم بیمارستان . صبح زود از خواب بیدار شدیم دوش گرفتم توی دلم غوغایی بود اما نمی دونستم جه کار کنم و چه جوری احساساتم رو بروز بدم آخرین حرفهارو به بابایی زدم و آخرین عکس رو انداختم و راهی بیمارستان شدیم مادر جون از 15 دقیقه پیش جلوی در منتظر ما بود انگار اون هم استرس داشت ولی نمی خواست به روی خودش بیاره عمه فرزانه و عمو داوود هم بیمارستان منتظر ما بودن رسیدیم بیمارستان و قسمت پذیرش . وای خدا هر چی نزدیکتر می شدیم حسهای عجیب هم قویتر می شد . قسمت پذیرش مارو به اتاق راهنمایی کرد بابایی بهترین اتاق که وی آی پی بود گرفت آخه می خواست شب خودش بمونه کنارمون ( نتونست بمونه ) و اینکه من وتو راحت باشیم قرار عمل ساعت 12:30 بود من از ساعت 9 پذیرش شدم و کارهامو انجام دادن همه چیز سریع می گذشت ساعت 11:30 یه خانم مهربون گفت حاضر شو بریم اتاق عمل استرسوایییییییییییییییییییییی خیلی استرس گرفتم گفتم چقدر زود خانم مهربونه خندید گفت همه از خداشونه زود تر برن اتاق عمل اون وقت تو می گی چقدر زود وای خدا داشتم به لحظه قشنگ زندگیم نزدیک می شدم اصلا نمی تونستم یک کلمه حرف بزنم فکر کنم بابایی هم مثل من شده بود توی یه سکوت خیلی تلخ اون چند دقیقه یا شاید چند ثانیه از در اتاق خودم تا اتاق عمل گذشت حتی بدون یک کلمه حرف فقط نگاه بود که بین من و بابایی می گذشت با چشمام دنبالش بودم شاید نمی خواستم برم و ازش جدا بشم سنگینی اون چند دقیقه داغونم کرد نگاه پر از استرس بابایی ، دیدن تو ... نمی تونستم خودمو جمع و جور کنم تنها چیزی که توی اون لحظات خیلی سریع از ذهنم می گذشت آیت الکرسی بود تند تند می خوندم خیلی ترسیده بودم بعد از تحویل من به اتاق عمل توی یه اتاق تنها و سرم به دست دراز کشیده بودم تازه اونجا بود که کم کم به خودم اومدم کلی نهیب زدم به خودم قوی باش محکم باش داری مادر می شی تو باید قوی باشی کلی دلداری دادم به خودم ولی واقعیت این بود که ته دلم پر از ترس بود توی اون اتاق به یاد آدمهایی افتادم که التماس دعا به من گفته بودن سعی کردم کسی رو از قلم نندازم فیلمبردار اومد کمی باهام صحبت کرد آرومتر شدم تا اینکه خانم دکترم اومد توی اون شرایط دیدن یه چهره آشنا به آدم قوت قلب می ده براش با یه دنیا خوشحالی دست تکون دادم اونم گفت شروع کنیم مثل توی فیلمها که مریض و می برن تو اتاق عمل و مریض چیزی جز چراغهای بالا سر که ممتد تکرار می شن نمی بینه بود رسیدیم به اتاق یه اتاق که همه چیزش سبز بود با کلی خانم پرستار مهربون و خوشگل که همشون سعی می کردن منو آروم کنن دکتر بیهوشی رو صدا زدن یه آقای مهربون بود آمپول رو زد تا لحظه ای که بخوام دراز بکشم پاهام بی حس شده بود یه خانم پرستار مهربون گفت می خوام سوند وصل کنم اما من اصلا متوجه نشدم با پارچه جلوی صورت منو پوشوندن اکسیژن برام وصل شد اما یه لحظه چشمام سیاهی رفت و همش حالت تهوع داشتم ناله می کردم و فقط می گفتم دارم خفه می شم از صداهای دورو برم فهمیدم که فشارم رفته بالا و دکتر بیهوشی به خانم دکتر اشاره کرد دست نگه دار کلی آمپول به من زدن و کلی اصطلاح بین خودشون ردوبدل شد نمی دونم چقدر زمان گذشت تا اینکه دکتر بیهوشی گفت کارو شروع کنید حالم خوب شده بود اصلا متوجه برش نشدم فقط یه صدای ناله به گوشم خورد که خانم دکترم با دستیارش خندیدن و گفتن چه بچه ای هنوز نیومده بیرون شروع کرده . الیانام شاید تلخی روزگار رو فهمیده بودی و می دونستی داری تو چه دنیایی پا می زاری و نیومده به حال خودت اشک می ریختی . صدای گریه کل فضای اتاق پیچید وای دختر من قدمهاشو گذاشت به این دنیا همه قربون صدقش می رفتن وای چه دختر خوشگلی چقدر سفیده وزنشم خوبه . با گریه هات گریه می کردم و تو بی وقفه گریه می کردی بابایی اومد داخل و بند نافت رو قیچی کرد من به تو که ثمره یه عشق بودی نگاه می کردم و به بابایی که یه همسر نمونه  بود و هست و با وجود تو علاقه ام هزاران برابر شده . اون لحظات غیر قابل توصیفه بابایی اومد بالاسرم منو بوسید باز هم هیچ حرفی بین ما ردوبدل نمی شد فقط نگاه بود نگاه . کلی حرف توی اون نگاهها بود فقط من گفتم دخترمونو دیدی و بابایی با خنده و مهربونی گفت آره طبق غریزه مادری بود که با صدای بلند صدات می کردم و می گفتم مامانی من اینجا پیشتم و تو تنها نیستی ووقتی صدای من به گوشت می رسید آروم می شدی آوردنت کنار من وای چقدر تو زیبا و درخشنده بودی مثل یه فرشته کوچولو پرستار صورت کوچیکتو چسبوند صورتم چقدر گرم بودی و زودی آروم شدی وقتی از کنارم بردنت باز دوباره گریه کردی بابایی رفت و من موندم که بخیه بزنن منو بردن توی ریکاوری خیلی سرد بود فقط می لرزیدم هی خوابم می برد و وقتی بیدار می شدم میگفتم سردمه که پرستار گفت داریم می بریمت تو بخش توی اتاق مادر جون ، خاله مهرنوش و بابایی منتظر بودن بعدش هم عمه فرزانه اومد 1 ساعت مونده بود به ملاقات کارهامو انجام دادن و تو فرشته کوچولومو آوردن وای همه کلی ذوق کردن . مامانی اونقدر گرسنه بودی که با صدای بلند دستاتو میک می زدی صدای میک زدنت کل اتاق رو پر کرده بود تا اینکه پرستارو صدا زدن و به عمه فرزانه آموزش داد که چه جوری به من کمک کنه تا بتونم به تو شیر بدم انگار هنوز خواب بودم و باورم نمی شد تو شیر می خوردی و آروم بودی تا صبح چند باری تو بغلم خوابیدی و شیر خوردی ثانیه ثانیه لحظات خیلی شییرین بود با جزئی ترین چیزها یادم هست و فکر می کنم هیچ تجربه ای شیرین تر از این وجود نداره . الان که یاد اونروز افتادم انگار همین دیروز بود . چقدر زود گذشت . وقت ملاقات داییها و مامان مهین اومدن به دیدنمون همه کلی ازت عکس گرفتن و قربون صدقت می رفتن . وقت ملاقات تموم شد و همه رفتن . من و تو و عمه فرزانه یک شب سخت اما زیبارو گذروندیم . تو همش شیر می خواستی و من با تمام بی تجربگی تا صبح بهت شیر دادم اصلا نمی شه توصیف کرد الیانای عزیزم اون روز و شب رو هیچ وقت فراموش نمی کنم . خدایا ازت ممنونم به خاطر همه چیز و مخصوصا به خاطر فرشته خوشگل و کوچولویی که به ما دادی .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)