نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

یه فرشته از بهشت

1392/7/5 18:43
124 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم می خوام برات از اون روزی بگم که فهمیدم اومدی . ( 91/11/11 ) یه شب که خونه مادر جون طاهره بودیم دایی محمد ( خان دایی ) لبخند رو رسوندیم فرودگاه می خواست بره دبی تا رفتیم خان دایی رو برسونیم و بر گردیم ساعت حدودهای 4 صبح بود که فقط تونستیم 2 ساعت بخوابیم با چشمای خوابالو و خسته رفتم شرکت یکی از همکارهای قدیمی وقتی منو دید بدون سلام و احوال پرسی با تعجب گفت شما تو راهی داری منم خندیدم و گفتم اشتباه می کنید دیشب نخوابیدم دلیلش اینه ولی اون با تاکید گفت من تو این موارد اصلا اشتباه نمی کنم و مبارک باشه کلی بهش خندیدم اما حرفش حسابی قلقلکم می داد که یه بی بی چک بگیرم اما به خودم قول داده بودم تا 18 ام صبر کنم . خلاصه فرشته کوچولو روز شنبه 91/11/14 ساعتم راس 6 بیدارم کرد توی حالت خواب و بیداری بودم که یه دلم می گفت بی بی بزارم یه دلم می گفت نه یه دفعه یاد حرف همکارم افتادم و گفتم نهایت یه بی بی چک حروم می شه وقتی بی بی چک رو دیدم فقط یه خط بود ولی به خودم کلی امیدواری دادم که هنوز وقت دارم دست و صورتم رو شستم با خودم گفتم بهتره آثار بی بی چک رو جمع کنم که بابایی متوجه نشه منفیه اما همون لحظه قشنگترین لحضه زندگیم بود و یه خط کمرنگ رو بی بی چک دیدم با کلی ذوق همه آثار و از بین بردم و به بابایی چیزی نگفتم همه راه یواشکی بی بی رو از کیفم در میاوردم و نگاه می کردم که 2 خطه هست یا نه بعدش با کلی خوشحالی میدیدم که 2 خطه هست و من توهم نزدم از بابایی که جدا شدم رفتم بیمارستان کسری که نزدیک شرکت بود آزمایش بدم خانم پرستاره گفت عصری آماده می شه تا عصر که برم جواب و بگیرم همش داشتم فکر می کردم که چه جوری به بابایی بگم عصر شد و من جواب رو گرفتم اما بهم نگفتن که اومدی یا نه گفتن باید بری پیش دکتر خودت با خودم فکر کردم که نیومدی و تمام شادیهام تبدیل به ناراحتی شدگریه ............... ادامه مطلب رو توی موضوع روزی که به بابایی گفتم بخون فرشته منننننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)