نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

پنجمین ماه تولد

الیانای مامان مریضی علی بابا و مشغله من و بابایی اجازه نداد برات کیک بگیریم ولی قول می دم با 6 ماهگی حتما 5 رو هم فوت کنی فرشته کوچولوی مامان همه کارها و پیشرفتهات 1 ماه زودتر هست غلت زدن ، خندیدن ارادی ،  آغون گفتنت ، شناخت کامل من و بابا اکبر و... مامان قربونت بره که اینقدر شیرین و دوست داشتنی هستی . کلی تو خونه تکونی خونه مادر جون دختر خوبی بودی و من تونستم به مادر جون کمک کنم اما خیلی خسته شدیم . اونقدر مامانی شدی که دانشگاه رو بی خیال شدم نمی دونم کار درستی بود یا نه ولی تو برام مهمتر از هدفم بودی انشاءالله با هم می خونیم بعد از عید می رم دانشگاه ببینم قبول می کنن که فقط امتحان بدم یا اینکه فعلا مرخصی بکیرم
9 اسفند 1392

چهارمین ماه تولد

عزیزم چهارمین ماه تولدت رو خونه علی بابا برات جشن گرفتیم مثل همیشه کلی عکسهای خوشکل گرفتیم و تو بامزه تر از ماههای گذشته . دخترم روزها تند و سریع سپری می شن و تو روز به روز شکل عوض می کنی و بزرگتر می شی و من هنوز باور ندارم که خدا یکی از فرشته هاشو زمینی کرده و سپرده به من بله سپرده دست یک مادر حالا تپشهای قلب مادرم رو بیشتر احساس می کنم و بیشتر می فهممش چقدر روزهای سختی رو گذرونده مادرم از خذا می خوام یه قلب بزرگ مثل قلب خودت بهم بده تا سختیه راه برام هموار بشه . الیانایی 4 ماهگی تو با 40 سالگی بابایی یکی شد . ذلم یه مهمونیه توپ می حواست که نشد . دخترک قشنگم ممنون که زمینی شدی . فرشته کوچولو خوابیده ...
6 اسفند 1392

غیبت

دختر نازنینم ببخشید که خیلی وقته نیومدم برات بنویسم هم به خاطر افسردگی که داشتم هم به خاطر مشکلاتی که پیش اومده .نمی دونم شاید دلیل خوبی برای اینکه نیومدم نباشه ولی قبول کن ازم و منو ببخش اما تو یه پست برات از این چند وقت می نویسم بوسسسسسسسسسسسسسسس    
29 بهمن 1392

واکسن چهارماهگی نفسمم

الیانا جون کلی تو اینترنت سرچ کرده بودم که ببینم بچه ها تو واکسن چهارماهگی چقدر اذیت می شن آخه قراره بریم ترکیه دقیقا 4 روز بعد از واکسن از دکترت پرسیدم که بریم مسافرت و بعدش واکسن بزنیم خانم دکتر مهربون هم گفت مشکلی نیست اما اونقدر استرس واکسنتو داشتم که پنج شنبه 17 بهمن رفتیم برای واکسن همش تلاش می کردم که خوابت نبره که بترسی وقتی هم که نوبتمون شد فقط اولش گریه کردی فکر کنم چون می دونی مامان طاقت اشکاتو نداره زودی ساکت شدی و وقتی بهت خندیدم تو هم لبخند زدی و اصلا اذیت نشدی مامان قربون اون هیکل قویت بره     ...
7 اسفند 1392

تقدیم به همسرم و پدر دخترم

دخترم می خوام از کسی تشکر کنم که یه فرشته هست روی زمین یه کوه محکم برای تکیه و یه پدر بی نظیر آره می خوام از اکبر عزیزم بگم تا شاید بتونم تشکر کنم از زحماتی که تو این مدت برای ما کشیده  همسرم ممنونم که در تمام راه همراهم بودی . تلاش کردی که شاد باشم . دوران بارداری خوبی رو برام رقم زدی . هر شب نگرانم بودی که مبادا ناراحت باشم . هر موقع ناراحت بودم منو بردی بیرون یا ماساژ دادی . نگران سلامتی من و دخترمون بودی . بهترینهارو برام تهیه کردی تا راحت باشم . مهربون بودی تا بتونم سختیهارو پشت سر بزارم . تکیه گاهم بودی تا خسته نشم . زبانم قاصر از گفتن خوبیهای اکبرم هست . مامانی وقتی دنیا اومدی خودت متوجه می شی تنها کسی که خالصانه و بی ا...
26 آذر 1392

چهل روزگی الیانا خانم

دختر قشنگم امروز 40 روزه شدی به قول بزرگترها چلتو رد می کنی خانمی میشی واسه خودت شبها بهتر می خوابی کمتر بی خودی گریه می کنی . البته از اونجایی که من و مادر جون نمی تونیم تورو حموم کنیم باز هم قراره شما با بابایی حموم چلتو بری ولی فکر کنم امشب نمی شه چون بابایی دیر می رسه و تو خوشگل خانم خوابی . شاید فردا که خاله اومد شمارو ببره حموم که من عکسهای بعد از حموم رو برات می زارم . راستی امروز رفتیم برای تشکیل پرونده توی مرکز بهداشت ماشاءالله 5 کیلو شده بودی و قدت 58 کلی خانمه ازت تعریف کرد    
24 آذر 1392