نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

اولین ماه از زندگی الیانای قشنگم سپری شد

مامانی امروز دقیقا یک ماهه شدی . خیلی زود این روزها داره می گذره و من تند تند ازت عکس میگیرم تا شادی این روزهای باهم بودن رو با دیدن عکسها جشن بگیریم . حالا می خوام از کارهایی که این یه ماه انجام دادی برات بگم . روزهای اول برای هردومون خیلی سخت گذشت . من درد داشتم و نمی تونستم درست شیرت بدم مجبور شدم از هفته 3 به بعد شیر خشک بدم تا کمی زخمم خوب بشه البته یک شبانه روز گریه کردم  تا راضی شدم بهت شیر خشک بدم ولی الان خوشحالم که این کارو کردم . هر روز قیافت عوض می شد و می تونستم بزرگ شدنت رو حس کنم . رشدت خیلی سریع و خوب بود . از همون روزهای اول گردنت رو می تونستی کنترل کنی و برای همه جالب بود . دستها و پاهای قوی و محکمی داشتی وقتی دلت می ...
24 آذر 1392

روزهای تلخ اما با حضور تو شیرین

دخترم با اومدنت خونه یک رنگ دیگه گرفته انگار همه چیز عوض شده حتی رابطه بین من و بابایی . همه چیز قشنگتره صدای گریه و خنده تو فضای خونه رو پر کرده . الان آروم کنارم خوابیدی اما گریه و بغض امونمو بریده خیلی دلگیر و ناراحنم از آدمهای دوروبرم آدمهایی که فقط ادعای خوب بودن دارن و مثلا می خواستن کمکم کنن اما داغونم کردن و شادیمو خراب کردن چقدر روزهای اول سخت گذشت تو عزیز دلم دلدرد داشتی و من نمی فهمیدم و نمیتونستم برات کاری کنم خودم هم حسابی درد داشتم و اعصابم ضعیف شده بود با گریه هات گریه می کردم و فکر می کردم نمیتونم مامان خوبی برات باشم احساس ضعف و ناتوانی تمام وجودمو گرفته ولی خوشحالم که حضورت اونقدر پر رنگه که انگار نه می بینم و نه میشنو...
18 آبان 1392

روز دیدار

چه حال عجیبی داشتم 1 هفته پر از حسهای مختلف ترس ، دلهره ، اظطراب ،شادی ، غم همه چیز قاطی بود یه روز شاد از اینکه می بینمت و یه روز غمگین از اینکه آیا من لیاقت مادر شدن رو داشتم یا نه و غمگین از اینکه دوران بارداری داره تموم می شه دلم تنگ می شه برای لگد زدنهات ، شنیدن صدای قلب قشنگت خلاصه برای همه سختیها و خوشیهاش  . تا صبح چند باری بیدار شدم و با تو حرف زدم تو هم مثل همیشه با چرخیدن و یا لگد زدن عکس العمل نشون می دادی  ناراحت بودم که می خواستی از وجودم جدا بشی . روز چهارشنبه 92/07/17 از راه رسید هنوز باور نداشتم که این منم دارم با پای خودم می رم بیمارستان برای دنیا آوردن دختر کوچولوم آره من بودم منی که ...
29 مهر 1392

شمارش معکوس

نازنینم انتظار داره به پایان می رسه امروز رفتم دکتر بعد از معاینه دکتر گفت نمی تونی دختر قشنگتو طبیعی دنیا بیاری و تاریخ سزارین رو برای 92/07/17 مشخص کرد . دنیا رو سرم خراب شد من تا امروز فقط راجع به طبیعی تحقیق کرده بودم و هیچ چیز در مورد سزارین نمی دونم اصلا نمی تونستم بپذیرم کلی با خانم دکتر چونه زدم ولی دکتر می گفت امکانشو نداری البته از اینکه بالاخره می دیدمت و این انتظار به پایان می رسید خوشحال بودم کلی با بابایی صحبت کردم و راضی شدم که 17 برم برای سزارین فقط 7 روز تا لحظه دیدار مونده هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
10 مهر 1392

یه فرشته از بهشت

عزیزم می خوام برات از اون روزی بگم که فهمیدم اومدی . ( 91/11/11 ) یه شب که خونه مادر جون طاهره بودیم دایی محمد ( خان دایی ) رو رسوندیم فرودگاه می خواست بره دبی تا رفتیم خان دایی رو برسونیم و بر گردیم ساعت حدودهای 4 صبح بود که فقط تونستیم 2 ساعت بخوابیم با چشمای خوابالو و خسته رفتم شرکت یکی از همکارهای قدیمی وقتی منو دید بدون سلام و احوال پرسی با تعجب گفت شما تو راهی داری منم خندیدم و گفتم اشتباه می کنید دیشب نخوابیدم دلیلش اینه ولی اون با تاکید گفت من تو این موارد اصلا اشتباه نمی کنم و مبارک باشه کلی بهش خندیدم اما حرفش حسابی قلقلکم می داد که یه بی بی چک بگیرم اما به خودم قول داده بودم تا 18 ام صبر کنم . خلاصه فرشته کوچولو روز شنبه 91/11/...
5 مهر 1392

بابایی و کلی ذوق

همون روز 91/11/14 بود که پرستارها توی بیمارستان کسری گفتن جواب رو باید ببری پیش دکترت منم که همه شادیهام تبدیل به تردید و دودلی شد تصمیم گرفتم برم دکتر که بابایی بعد از ظهر گفت من میام دنبالت با هم بریم خونه اما من تصمیم داشتم برم دکتر مجبور شدم هزارتا دروغ سر هم کنم که منو ببره مطب دکتر البته اون پایین منتطرم بود و من رفتم دکتر وقتی دکترم برگه ازمایشو دید گفت مبارکه مامان شدی اما ............ وای خدای من وقتی گفت اما دوباره دنیا رو سرم خراب شد دلم می خواست گریه کنم و داد بزنم که چرا لحظات خوشیم اینقدر کوتاه بود فرشته من آخه سال 91 هم برای من و هم برای بابایی سال خوبی نبود پر از خبرهای بد و استرس بود . دکتر گفت اما بتا خیلی پایین هست و باید ...
5 مهر 1392

وای که چه لحظات قشنگی بود

فرشته کوچولو حالا می خوام از لحظاتی برات بگم که خیلی لذت بخش بود البته از همه لحظات فیلم گرفتیم تا تو ببینی همه کلی شادی کردن و خوشحال شدن مخصوصا مامان بزرگها و بابا بزرگها همه برات آرزوهای خوب کردن خیلی لحظات قشنگی بود و خوشحالم که به تصویر کشیدیم تا تو ببینی البته بابایی خیلی زحمت کشید کلی از خودش هنر به خرج داد و زمان گذاشت فرشته من همه بی صبرانه منتظر دیدنت هستند بیشتر روزها همه حالتو می پرسن ولی عمه فرزانه و دایی مهدی از همه بیشتر حالتو می پرسه کلی برات نقشه کشیدن مامانی دوست دارم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
5 مهر 1392