نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

آسمانی شدن علی بابا

نفسم الان 40 روز که از آسمانی شدن علی بابا می گذره . خیلی سخته برات بنویسم . علی بابا یکی از اون فرشته های آسمونی بود که خدا زودی برد پیش خودش بالاخره بعد از 8 ماه دست و پنجه نرم کردن با سرطان روز شنبه 17 فرودین 93 آسمونی شد . دخترم بابا بزرگ خیلی مارو دوست داشت مخصوصا تورو . روزهای آخر بیماری که نمی تونست حرف بزنه فقط به تو نگاه می کرد و لبخند می زد . با شادی تو شاد بود و ما تمام تلاشمون رو می کردیم که تورو زود به زود ببینه چون خیلی تو روحیش تاثیر داشت . دخترم بابایی لحظات تلخ و سختی رو گذروند چون تکیه گاهش رو از دست داده بود و من و تو هم حامی مون رو از دست داده بودیم  علی بابا همیشه به بابایی سفارش میکرد که مارو اذیت نکنه و خیلی هو...
1 خرداد 1393

شروع غذا

دختر نازم شما از 17 فروردین به بعد مثل مامان وبابا غذا می خوری خیلی مشتاق این لحظه بودم و تو با تمام وجود لحظه هایی برام رقم می زنی که نمی تونم توصیف کنم . وای اولین لقمه از غذایی که خودم برات درست کرده بودم رو اونقدر با لذت واشتها خوردی که دیگه یادم رفت بهت غذا بدم کلی بوست کردم وقربون صدقت رفتم . مامانی انشاءالله خودت یه روز مامان می شی و تجربه می کنی این لحظات قشنگ رو . لحظاتی که بی نظیرن و حتی گاهی توصیفش سخته . وای قند تو دلم آب شد وروجک مامان قراره خودش یه روز مامان بشه . دخترم تمام تلاشمو می کنم تا از بهترین مواد برات غذا تهیه کنم تا یه دختر قوی و محمکم باشی . بوس به فرشته کوچولوی مامان اولین کباب خورون الیانا جیگری چون کباب ...
29 ارديبهشت 1393

سال 1393

قشنگم عید 93 اولین عیدی هست که شما در کنار ما حضور داری و ما کلی از بودنت خوشحالیم . موقع ساعت تحویل دقیقا تایم خوابه شما بود و من نتونستم اونجوری که می خوام به کارهام برسم شما مشغول گریه کردن ونق زدن بودی و من هم کلاه حمام بر سر سال رو تحویل کردیم البته دایی مسعود ودایی میلاد و عمو هانی هم با ما بودن . توی اون لحظات خیلی از خدا تشکر کردم به خاطر حضور گرمت . حالا ما هم یک خانواده 3 نفری هستیم . الیانای مامان نمی دونم وقتی این وبلاگو می خونی چند سالته من کجا هستم و تو کجا اما از خدا می خوام که همیشه سلامت باشی ...
29 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری

قشنگم پایان سال بابایی جسابی سرش شلوغه و شبها ساعت 11 یا 12 میاد خونه کلی هم مامان و بابا سر این موضوع با هم دعوا دارن هر روز قهر می کنن و آشتی ولی حق با بابایی هست اما ما هم گناه داریم دیگه . مادر جون و پدر جون امروز عازم سفر بودن با دایی مهدی رفتن دبی من و شما ظهر وقتی مادر جون اینارو راهی کردیم رفتیم یه چرخ کوچولو زدیم آخه هردومون از رفتنشون تنها شده بودیم با کلی تلاش بابایی چهارشنبه سوری رو زودتر اومد خونه البته ساعت 8 زودی راه افتادیم سمت پرند حدوده ساعت 9 بود رسیدیم از ترس اینکه تهران سروصدا خیلی زیاده و شما اذیت می شی اما پرند از تهران بد تر بود اما شما اونقدر شجاعانه بر خورد کردی که همه متعجب بودن و اصلا نترسیدی یه بلوز و شلوار صو...
2 ارديبهشت 1393

اولین مسافرت هوایی الیانا خانم

  دختر صبورم 21 بهمن ساعت 5:30 دقیقه صبح پرواز داشتیم برای ترکیه و من کلی استرس داشتم که نکنه شما بدقلقی کنی اما اونقدر خانم بودی که به بابایی گفتم من و دخترم تابستون می ریم دبی توی هواپیما مثل یک فرشته خواب بودی و اصلا اذیتم نکردی بمیرم برات که هر بار خلبان و یا مهماندار حرف می زد می پریدی ولی باز دوباره خوابت می برد مامانی از خدا ممنونم که تو فرشته نازو به من داده اونقدر بی آزاری که خدا می دونه البته وقتی هم بدقلق می شی دیگه نمیشه کنترلت کرد . مامانی توی مسافرت کلی ذوق می کردی آخه هر روز صبح تا چشماتو باز می کردی لباس می پوشیدیم می رفتیم بیرون اونجا بود که فهمیدم ددری هستی و عاشق بیرون رفتن توی مغازه ها کلی برای فروشنده ها دلبری می ...
11 اسفند 1392

پنجمین ماه تولد

الیانای مامان مریضی علی بابا و مشغله من و بابایی اجازه نداد برات کیک بگیریم ولی قول می دم با 6 ماهگی حتما 5 رو هم فوت کنی فرشته کوچولوی مامان همه کارها و پیشرفتهات 1 ماه زودتر هست غلت زدن ، خندیدن ارادی ،  آغون گفتنت ، شناخت کامل من و بابا اکبر و... مامان قربونت بره که اینقدر شیرین و دوست داشتنی هستی . کلی تو خونه تکونی خونه مادر جون دختر خوبی بودی و من تونستم به مادر جون کمک کنم اما خیلی خسته شدیم . اونقدر مامانی شدی که دانشگاه رو بی خیال شدم نمی دونم کار درستی بود یا نه ولی تو برام مهمتر از هدفم بودی انشاءالله با هم می خونیم بعد از عید می رم دانشگاه ببینم قبول می کنن که فقط امتحان بدم یا اینکه فعلا مرخصی بکیرم
9 اسفند 1392

چهارمین ماه تولد

عزیزم چهارمین ماه تولدت رو خونه علی بابا برات جشن گرفتیم مثل همیشه کلی عکسهای خوشکل گرفتیم و تو بامزه تر از ماههای گذشته . دخترم روزها تند و سریع سپری می شن و تو روز به روز شکل عوض می کنی و بزرگتر می شی و من هنوز باور ندارم که خدا یکی از فرشته هاشو زمینی کرده و سپرده به من بله سپرده دست یک مادر حالا تپشهای قلب مادرم رو بیشتر احساس می کنم و بیشتر می فهممش چقدر روزهای سختی رو گذرونده مادرم از خذا می خوام یه قلب بزرگ مثل قلب خودت بهم بده تا سختیه راه برام هموار بشه . الیانایی 4 ماهگی تو با 40 سالگی بابایی یکی شد . ذلم یه مهمونیه توپ می حواست که نشد . دخترک قشنگم ممنون که زمینی شدی . فرشته کوچولو خوابیده ...
6 اسفند 1392

غیبت

دختر نازنینم ببخشید که خیلی وقته نیومدم برات بنویسم هم به خاطر افسردگی که داشتم هم به خاطر مشکلاتی که پیش اومده .نمی دونم شاید دلیل خوبی برای اینکه نیومدم نباشه ولی قبول کن ازم و منو ببخش اما تو یه پست برات از این چند وقت می نویسم بوسسسسسسسسسسسسسسس    
29 بهمن 1392

واکسن چهارماهگی نفسمم

الیانا جون کلی تو اینترنت سرچ کرده بودم که ببینم بچه ها تو واکسن چهارماهگی چقدر اذیت می شن آخه قراره بریم ترکیه دقیقا 4 روز بعد از واکسن از دکترت پرسیدم که بریم مسافرت و بعدش واکسن بزنیم خانم دکتر مهربون هم گفت مشکلی نیست اما اونقدر استرس واکسنتو داشتم که پنج شنبه 17 بهمن رفتیم برای واکسن همش تلاش می کردم که خوابت نبره که بترسی وقتی هم که نوبتمون شد فقط اولش گریه کردی فکر کنم چون می دونی مامان طاقت اشکاتو نداره زودی ساکت شدی و وقتی بهت خندیدم تو هم لبخند زدی و اصلا اذیت نشدی مامان قربون اون هیکل قویت بره     ...
7 اسفند 1392