نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

من و نی نی و باباش

مو برداشتن پا

دختر شیطون ما قصد داره تا بزرگ بشه همه چیز رو تجربه کنه البته واقعا ایندفعه خودت مقصر نبودی یه زمین خوردن ساده بود که بعدش رفتیم خرید و تو کلی روی پات راه رفتی و بازی کردی وقتی رسیدیم خونه و جوراب رو از پات درآوردیم تازه فهمیدیم چه خبره پات کبود شده بود و درد می کرد رفتیم بیمارستان اختر که مخصوص ارتوپدی بود چنتا انترن پای تورو معاینه کردن و تشخیص مو برداشتن بود و آتل بستن کلی گریه و جیغ و داد و فریاد و 2 هفته ای باید با آتل راه می رفتی البته چون خوابت گرفته بود اصلا همکاری نمی کردی و برعکس بخیه سرت که در سکوت مطلق کارهات انجام شد ایندفعه با کلی جیغ و شیون ...
12 ارديبهشت 1395

اتمام کلاسهای مادر و کودک وشروع رفتن به مهد

دخترکم کلاسهای مادر و کودک در آوامهر تموم شد و تصمیم گرفتیم که پکیج ثبت نام کنیم چون شما هنوز کوچیک بودی من دودل بودم و قرار شد دوره جذب رو بگذرونی و ارزیابی بشی خداروشکر که دوست داشتی و با کمترین اذیت جدا شدی 2 هفته ای من و خاله انسی پایین میشستیم بعد کم کم رفتیم پیاده روی چند روز بعدش دیگه شمارو اونجا می زاشتیم و میومدیم خونه البته تصور تو این بود که من پایین چایی می خورم توی همون دوران جذب پات م برداشت و 2 روزی نرفتی و تصور همه این بود که سخت باشه برات اما شکر خدا اینطوری نشد و تو عشق مامان رفتی مهد 3 روز در هفته از 10 تا 2 اولین دوستی اولین روز مهد و جدایی   ...
4 ارديبهشت 1395

عید 95

جیگری مامان سال 95 هم اومد و تو بزرگ و بزگتر می شی تو از روزها سبقت می گیری و من جا می مونم . انگار قصه از این قراره که زود بزرگ بشی و قامتت از من بلندتر و گامهایت از من محکمتر . دارم همزمان با خاله الهه صحبت می کنم راجه به عدالتی که در عین بی عدالتیه . راجع به همه بچه ها ی دنیا همه جهان سومیها و جهان اولیها . جان مادر از خدا شادی روزافزون می خوام و دلم می خواد اونقدر بلند بلند بخندی تا گوش دنیا کر بشه . دلم می خواد تمام غصه هات تو سیاهی شب محو بشه و هیچ صبحی رو با چه کنم شروع نکنی . از خدا می خوام که وقتی بزرگ شدی دلت مثل الان باشه دل دریایی . دخترکم اونقدر بزرگ شدی که وقتی ناراحتم ازم می پرسی چرا حرف نمی زنی چرا نمی خندی حتی وقتی مصنوعی...
16 فروردين 1395

دلبری

عاشق زیرکی کودکانه ات هستم قادری در لحظه چنان دلبری کنی که ما مجبور بشیم در هوای بارانی و طوفانی برایت کلاه بخریم و تو همانند پدر بر سربگذاری و با گفتن میسی بابایی دلبریت را به اوج برسانی ...
25 اسفند 1394

کلاسهای الیانا جیگری

پیشرفت تکنولوژی گاهی بد و گاهی خوب چون به نظرم بعضی از ماها بلد نیستم چه جوری از این پیشرفت استفاده کنیم یا اونقدر بی خیال می شیم که بی سواد محسوب می شیم یا اونقدر غرق در تکنولوژی می شیم که یکی باید بیاد نجاتمون بده و شما کوچولوهای نازنین هم از این قاعده مستثنا نیستید وقتی پای صحبت مامانا می شینم می بینم میگه دخترم کلاس زبان کامپیوتر و باله و رقص و موسیقی و یه عالمه کلاس دیگه میره و خیلی هنرمنده اما حالا از مامانه اگه بپرسی چرا می گه خوب همه دارن می رن من هم باید بچمو بفرستم که عقب نمونه اما مامانی من به خودم قول دادم که تو مثل من از تمام لحظات کودکیت لذت ببری به دور از دغدغه تکنولوژی طبیعت گردی کنی و آب بازی خاک بازی کلی بازیهای پرنشاط یه چ...
21 اسفند 1394

شکستن سر

شیطون بلا اصلا نمی دونم این مطلب رو باید چجوری شروع کنم روی مبل مشغول رژه رفتن بودی که پات پیچ خورد و محکم پیشونیت خورد به لبه مبل و من با صدای داد بابا اکبر از اون اتاق پریدم بیرون و تو روی اپن دراز کشیده بودی و خون از پیشونیت می زد بیرون توی اون لحظه سعی کردم قوی باشم گرچه پاهام سست و بی رمق شده بود وقتی دستمال رو از پیشونیت برداشتم حفره ای که ایجاد شده بود حاکی از بخیه بود توی اون لحظات دلم می خواست فریاد بزنم اما به خودم قول دادم اونقدر محکم باشم که تو نترسی و صد البته که تو متوجه خطا و اشتباهت شده بودی و فقط چند ثانیه گریه کردی و بقیه مراحل در سکوت سپری شد به سرعت برق راهی بیمارستان فرمانیه شدیم من توی راه برات توضیح دادم که عکس می ...
11 اسفند 1394

اولین آمپول در زندگی

یه سفر 10 روزه رفتیم دبی و تو تازه متوجه شده بودی که اونجا هم شهر بازی داره و مارومجبور می کردی به تمامی مراکز تفریحی در تمامی مراکز خرید بریم سال قبل عقلت نمی رسید ولی امسال تلافیه پارسال رو در آوردی کلی هیجان داشتی وقتی سوار وسایل می شدی روزهای اول وقتی صدای مادر جون رو می شنیدی گریه می کردی که برگردیم ایران و من در زمانهایی با مادرجون صحبت می کردم که تو حضور نداشتی بعد از 10 روز بابا اکبر هم برگشت ایران و من و تو دایی میلاد موندیم که چشمت روز بد نبینه فردای اون روز تو تب کردی و من تا شب تو هتل بودم اما بی فایده بود با دایی میلاد رفتیم دکتر که اونجا متوجه شدیم تب 40 درجه داری و دکتر سریعا برات آمپول نوشت تو هیچ تصوری از آمپول نداشتی به غیر...
27 دی 1394