نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

عید 95

جیگری مامان سال 95 هم اومد و تو بزرگ و بزگتر می شی تو از روزها سبقت می گیری و من جا می مونم . انگار قصه از این قراره که زود بزرگ بشی و قامتت از من بلندتر و گامهایت از من محکمتر . دارم همزمان با خاله الهه صحبت می کنم راجه به عدالتی که در عین بی عدالتیه . راجع به همه بچه ها ی دنیا همه جهان سومیها و جهان اولیها . جان مادر از خدا شادی روزافزون می خوام و دلم می خواد اونقدر بلند بلند بخندی تا گوش دنیا کر بشه . دلم می خواد تمام غصه هات تو سیاهی شب محو بشه و هیچ صبحی رو با چه کنم شروع نکنی . از خدا می خوام که وقتی بزرگ شدی دلت مثل الان باشه دل دریایی . دخترکم اونقدر بزرگ شدی که وقتی ناراحتم ازم می پرسی چرا حرف نمی زنی چرا نمی خندی حتی وقتی مصنوعی...
16 فروردين 1395

دلبری

عاشق زیرکی کودکانه ات هستم قادری در لحظه چنان دلبری کنی که ما مجبور بشیم در هوای بارانی و طوفانی برایت کلاه بخریم و تو همانند پدر بر سربگذاری و با گفتن میسی بابایی دلبریت را به اوج برسانی ...
25 اسفند 1394

کلاسهای الیانا جیگری

پیشرفت تکنولوژی گاهی بد و گاهی خوب چون به نظرم بعضی از ماها بلد نیستم چه جوری از این پیشرفت استفاده کنیم یا اونقدر بی خیال می شیم که بی سواد محسوب می شیم یا اونقدر غرق در تکنولوژی می شیم که یکی باید بیاد نجاتمون بده و شما کوچولوهای نازنین هم از این قاعده مستثنا نیستید وقتی پای صحبت مامانا می شینم می بینم میگه دخترم کلاس زبان کامپیوتر و باله و رقص و موسیقی و یه عالمه کلاس دیگه میره و خیلی هنرمنده اما حالا از مامانه اگه بپرسی چرا می گه خوب همه دارن می رن من هم باید بچمو بفرستم که عقب نمونه اما مامانی من به خودم قول دادم که تو مثل من از تمام لحظات کودکیت لذت ببری به دور از دغدغه تکنولوژی طبیعت گردی کنی و آب بازی خاک بازی کلی بازیهای پرنشاط یه چ...
21 اسفند 1394

شکستن سر

شیطون بلا اصلا نمی دونم این مطلب رو باید چجوری شروع کنم روی مبل مشغول رژه رفتن بودی که پات پیچ خورد و محکم پیشونیت خورد به لبه مبل و من با صدای داد بابا اکبر از اون اتاق پریدم بیرون و تو روی اپن دراز کشیده بودی و خون از پیشونیت می زد بیرون توی اون لحظه سعی کردم قوی باشم گرچه پاهام سست و بی رمق شده بود وقتی دستمال رو از پیشونیت برداشتم حفره ای که ایجاد شده بود حاکی از بخیه بود توی اون لحظات دلم می خواست فریاد بزنم اما به خودم قول دادم اونقدر محکم باشم که تو نترسی و صد البته که تو متوجه خطا و اشتباهت شده بودی و فقط چند ثانیه گریه کردی و بقیه مراحل در سکوت سپری شد به سرعت برق راهی بیمارستان فرمانیه شدیم من توی راه برات توضیح دادم که عکس می ...
11 اسفند 1394

اولین آمپول در زندگی

یه سفر 10 روزه رفتیم دبی و تو تازه متوجه شده بودی که اونجا هم شهر بازی داره و مارومجبور می کردی به تمامی مراکز تفریحی در تمامی مراکز خرید بریم سال قبل عقلت نمی رسید ولی امسال تلافیه پارسال رو در آوردی کلی هیجان داشتی وقتی سوار وسایل می شدی روزهای اول وقتی صدای مادر جون رو می شنیدی گریه می کردی که برگردیم ایران و من در زمانهایی با مادرجون صحبت می کردم که تو حضور نداشتی بعد از 10 روز بابا اکبر هم برگشت ایران و من و تو دایی میلاد موندیم که چشمت روز بد نبینه فردای اون روز تو تب کردی و من تا شب تو هتل بودم اما بی فایده بود با دایی میلاد رفتیم دکتر که اونجا متوجه شدیم تب 40 درجه داری و دکتر سریعا برات آمپول نوشت تو هیچ تصوری از آمپول نداشتی به غیر...
27 دی 1394

تولد دو سالگی

دخترم روزها یکی پس از دیگری می آید تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشی امروز تولد 2 سالگی الیانای جیگر وای دارم لحظه شماریه روزی رو می کنم که قرار این وبلاگ رو بهت هدیه کنم از الان با خودم عهد بستم که روز ازدواجت باشه ولی نمی دونم تا اون روز می تونم این راز رو مخفی نگه دارم یا نه اون روز تو یه خانم شدی و درآستانه زندگی مشترک شاید هم در نوجوانی شاید وقتی که خودت یه مادر شدی وای چقدر رویاهای شیرین و قشنگیه روزهای آینده رو به تصویر کشیدن الیانا جیگری همه دوستات تولدهای خیلی مفصل و پر از تشریفات گرفتن که بعد از تعریف مامانهاشون دیدم هم هزینه زیادیه و هم اونقدر به بچشون گفتن دست نزن خراب نکن که بچه کلافه شده به همین خاطر تصمیم گرفتم یه تولد ساده ب...
17 مهر 1394

هفتمین سال در کنار تو

هفت سال از زندگی مشترک گذشت و وارد هشتمین سال شدیم تو جیگر وارد زندگی شدی و کل زندگی رو تغییر دادی من شدم یه مادر و اکبر شد یه پدر مسولیت جدید اونقدر پر رنگ شد که بقیه نقشها رو تحت الشعاع قرار داد حسی مادری حسی که هر روز پر رنگ تر و پر رنگ تر می شه دخترم وجودت گرمی بخشید به کلبه کوچکمان و مملو از عشق از خدا سلامتیت رو خواهانم بوس ...
18 مرداد 1394

هنر نزد الیانا هست و بس

چیزی برا گفتن ندارم شرح در تصویر مهمونی خونه خاله ساغر وقتی از خواب بیدار می شی و درسکوت رژلب رو به همه جا میمالی و میای یرون از اتاق اونم با قیافه معصوم که اصلا تو مقصر نبودی رژلب خودش اینکارو کرده خوردن دو پستونک همزمان خوردن همزمان شیشه شیر و پستونک ...
2 فروردين 1394