نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

چهارمین ماه تولد

عزیزم چهارمین ماه تولدت رو خونه علی بابا برات جشن گرفتیم مثل همیشه کلی عکسهای خوشکل گرفتیم و تو بامزه تر از ماههای گذشته . دخترم روزها تند و سریع سپری می شن و تو روز به روز شکل عوض می کنی و بزرگتر می شی و من هنوز باور ندارم که خدا یکی از فرشته هاشو زمینی کرده و سپرده به من بله سپرده دست یک مادر حالا تپشهای قلب مادرم رو بیشتر احساس می کنم و بیشتر می فهممش چقدر روزهای سختی رو گذرونده مادرم از خذا می خوام یه قلب بزرگ مثل قلب خودت بهم بده تا سختیه راه برام هموار بشه . الیانایی 4 ماهگی تو با 40 سالگی بابایی یکی شد . ذلم یه مهمونیه توپ می حواست که نشد . دخترک قشنگم ممنون که زمینی شدی . فرشته کوچولو خوابیده ...
6 اسفند 1392

غیبت

دختر نازنینم ببخشید که خیلی وقته نیومدم برات بنویسم هم به خاطر افسردگی که داشتم هم به خاطر مشکلاتی که پیش اومده .نمی دونم شاید دلیل خوبی برای اینکه نیومدم نباشه ولی قبول کن ازم و منو ببخش اما تو یه پست برات از این چند وقت می نویسم بوسسسسسسسسسسسسسسس    
29 بهمن 1392

واکسن چهارماهگی نفسمم

الیانا جون کلی تو اینترنت سرچ کرده بودم که ببینم بچه ها تو واکسن چهارماهگی چقدر اذیت می شن آخه قراره بریم ترکیه دقیقا 4 روز بعد از واکسن از دکترت پرسیدم که بریم مسافرت و بعدش واکسن بزنیم خانم دکتر مهربون هم گفت مشکلی نیست اما اونقدر استرس واکسنتو داشتم که پنج شنبه 17 بهمن رفتیم برای واکسن همش تلاش می کردم که خوابت نبره که بترسی وقتی هم که نوبتمون شد فقط اولش گریه کردی فکر کنم چون می دونی مامان طاقت اشکاتو نداره زودی ساکت شدی و وقتی بهت خندیدم تو هم لبخند زدی و اصلا اذیت نشدی مامان قربون اون هیکل قویت بره     ...
7 اسفند 1392

تقدیم به همسرم و پدر دخترم

دخترم می خوام از کسی تشکر کنم که یه فرشته هست روی زمین یه کوه محکم برای تکیه و یه پدر بی نظیر آره می خوام از اکبر عزیزم بگم تا شاید بتونم تشکر کنم از زحماتی که تو این مدت برای ما کشیده  همسرم ممنونم که در تمام راه همراهم بودی . تلاش کردی که شاد باشم . دوران بارداری خوبی رو برام رقم زدی . هر شب نگرانم بودی که مبادا ناراحت باشم . هر موقع ناراحت بودم منو بردی بیرون یا ماساژ دادی . نگران سلامتی من و دخترمون بودی . بهترینهارو برام تهیه کردی تا راحت باشم . مهربون بودی تا بتونم سختیهارو پشت سر بزارم . تکیه گاهم بودی تا خسته نشم . زبانم قاصر از گفتن خوبیهای اکبرم هست . مامانی وقتی دنیا اومدی خودت متوجه می شی تنها کسی که خالصانه و بی ا...
26 آذر 1392

چهل روزگی الیانا خانم

دختر قشنگم امروز 40 روزه شدی به قول بزرگترها چلتو رد می کنی خانمی میشی واسه خودت شبها بهتر می خوابی کمتر بی خودی گریه می کنی . البته از اونجایی که من و مادر جون نمی تونیم تورو حموم کنیم باز هم قراره شما با بابایی حموم چلتو بری ولی فکر کنم امشب نمی شه چون بابایی دیر می رسه و تو خوشگل خانم خوابی . شاید فردا که خاله اومد شمارو ببره حموم که من عکسهای بعد از حموم رو برات می زارم . راستی امروز رفتیم برای تشکیل پرونده توی مرکز بهداشت ماشاءالله 5 کیلو شده بودی و قدت 58 کلی خانمه ازت تعریف کرد    
24 آذر 1392

اولین ماه از زندگی الیانای قشنگم سپری شد

مامانی امروز دقیقا یک ماهه شدی . خیلی زود این روزها داره می گذره و من تند تند ازت عکس میگیرم تا شادی این روزهای باهم بودن رو با دیدن عکسها جشن بگیریم . حالا می خوام از کارهایی که این یه ماه انجام دادی برات بگم . روزهای اول برای هردومون خیلی سخت گذشت . من درد داشتم و نمی تونستم درست شیرت بدم مجبور شدم از هفته 3 به بعد شیر خشک بدم تا کمی زخمم خوب بشه البته یک شبانه روز گریه کردم  تا راضی شدم بهت شیر خشک بدم ولی الان خوشحالم که این کارو کردم . هر روز قیافت عوض می شد و می تونستم بزرگ شدنت رو حس کنم . رشدت خیلی سریع و خوب بود . از همون روزهای اول گردنت رو می تونستی کنترل کنی و برای همه جالب بود . دستها و پاهای قوی و محکمی داشتی وقتی دلت می ...
24 آذر 1392

روزهای تلخ اما با حضور تو شیرین

دخترم با اومدنت خونه یک رنگ دیگه گرفته انگار همه چیز عوض شده حتی رابطه بین من و بابایی . همه چیز قشنگتره صدای گریه و خنده تو فضای خونه رو پر کرده . الان آروم کنارم خوابیدی اما گریه و بغض امونمو بریده خیلی دلگیر و ناراحنم از آدمهای دوروبرم آدمهایی که فقط ادعای خوب بودن دارن و مثلا می خواستن کمکم کنن اما داغونم کردن و شادیمو خراب کردن چقدر روزهای اول سخت گذشت تو عزیز دلم دلدرد داشتی و من نمی فهمیدم و نمیتونستم برات کاری کنم خودم هم حسابی درد داشتم و اعصابم ضعیف شده بود با گریه هات گریه می کردم و فکر می کردم نمیتونم مامان خوبی برات باشم احساس ضعف و ناتوانی تمام وجودمو گرفته ولی خوشحالم که حضورت اونقدر پر رنگه که انگار نه می بینم و نه میشنو...
18 آبان 1392

روز دیدار

چه حال عجیبی داشتم 1 هفته پر از حسهای مختلف ترس ، دلهره ، اظطراب ،شادی ، غم همه چیز قاطی بود یه روز شاد از اینکه می بینمت و یه روز غمگین از اینکه آیا من لیاقت مادر شدن رو داشتم یا نه و غمگین از اینکه دوران بارداری داره تموم می شه دلم تنگ می شه برای لگد زدنهات ، شنیدن صدای قلب قشنگت خلاصه برای همه سختیها و خوشیهاش  . تا صبح چند باری بیدار شدم و با تو حرف زدم تو هم مثل همیشه با چرخیدن و یا لگد زدن عکس العمل نشون می دادی  ناراحت بودم که می خواستی از وجودم جدا بشی . روز چهارشنبه 92/07/17 از راه رسید هنوز باور نداشتم که این منم دارم با پای خودم می رم بیمارستان برای دنیا آوردن دختر کوچولوم آره من بودم منی که ...
29 مهر 1392