نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

شمارش معکوس

نازنینم انتظار داره به پایان می رسه امروز رفتم دکتر بعد از معاینه دکتر گفت نمی تونی دختر قشنگتو طبیعی دنیا بیاری و تاریخ سزارین رو برای 92/07/17 مشخص کرد . دنیا رو سرم خراب شد من تا امروز فقط راجع به طبیعی تحقیق کرده بودم و هیچ چیز در مورد سزارین نمی دونم اصلا نمی تونستم بپذیرم کلی با خانم دکتر چونه زدم ولی دکتر می گفت امکانشو نداری البته از اینکه بالاخره می دیدمت و این انتظار به پایان می رسید خوشحال بودم کلی با بابایی صحبت کردم و راضی شدم که 17 برم برای سزارین فقط 7 روز تا لحظه دیدار مونده هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
10 مهر 1392

یه فرشته از بهشت

عزیزم می خوام برات از اون روزی بگم که فهمیدم اومدی . ( 91/11/11 ) یه شب که خونه مادر جون طاهره بودیم دایی محمد ( خان دایی ) رو رسوندیم فرودگاه می خواست بره دبی تا رفتیم خان دایی رو برسونیم و بر گردیم ساعت حدودهای 4 صبح بود که فقط تونستیم 2 ساعت بخوابیم با چشمای خوابالو و خسته رفتم شرکت یکی از همکارهای قدیمی وقتی منو دید بدون سلام و احوال پرسی با تعجب گفت شما تو راهی داری منم خندیدم و گفتم اشتباه می کنید دیشب نخوابیدم دلیلش اینه ولی اون با تاکید گفت من تو این موارد اصلا اشتباه نمی کنم و مبارک باشه کلی بهش خندیدم اما حرفش حسابی قلقلکم می داد که یه بی بی چک بگیرم اما به خودم قول داده بودم تا 18 ام صبر کنم . خلاصه فرشته کوچولو روز شنبه 91/11/...
5 مهر 1392

بابایی و کلی ذوق

همون روز 91/11/14 بود که پرستارها توی بیمارستان کسری گفتن جواب رو باید ببری پیش دکترت منم که همه شادیهام تبدیل به تردید و دودلی شد تصمیم گرفتم برم دکتر که بابایی بعد از ظهر گفت من میام دنبالت با هم بریم خونه اما من تصمیم داشتم برم دکتر مجبور شدم هزارتا دروغ سر هم کنم که منو ببره مطب دکتر البته اون پایین منتطرم بود و من رفتم دکتر وقتی دکترم برگه ازمایشو دید گفت مبارکه مامان شدی اما ............ وای خدای من وقتی گفت اما دوباره دنیا رو سرم خراب شد دلم می خواست گریه کنم و داد بزنم که چرا لحظات خوشیم اینقدر کوتاه بود فرشته من آخه سال 91 هم برای من و هم برای بابایی سال خوبی نبود پر از خبرهای بد و استرس بود . دکتر گفت اما بتا خیلی پایین هست و باید ...
5 مهر 1392

وای که چه لحظات قشنگی بود

فرشته کوچولو حالا می خوام از لحظاتی برات بگم که خیلی لذت بخش بود البته از همه لحظات فیلم گرفتیم تا تو ببینی همه کلی شادی کردن و خوشحال شدن مخصوصا مامان بزرگها و بابا بزرگها همه برات آرزوهای خوب کردن خیلی لحظات قشنگی بود و خوشحالم که به تصویر کشیدیم تا تو ببینی البته بابایی خیلی زحمت کشید کلی از خودش هنر به خرج داد و زمان گذاشت فرشته من همه بی صبرانه منتظر دیدنت هستند بیشتر روزها همه حالتو می پرسن ولی عمه فرزانه و دایی مهدی از همه بیشتر حالتو می پرسه کلی برات نقشه کشیدن مامانی دوست دارم بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس
5 مهر 1392

صدای قلب

امروز با یه عالمه دلهره رفتم مطب دکتر گفته بود 8 هفته که شدی بیا برای شنیدن صدای قلب تا برسم مطب و نوبتم بشه هزار تا فکرو خیال کردم آخرش هم شروع کردم باهات حرف زدن و گفتم فرشته کوچولوی من اگه صدای قلبتو بشنوم امشب جایزت شیر پسته هست بالاخره نوبتم شد توی سونو تورو دیدم وای قلب کوچیکت اونقدر تند تند می زد که خدا میدونه صدای قلبت به نظرم قشنگترین صدای دنیا ست صدای قلب قشنگتو هم برات می زارم وقنی بابایی صدای قلبتو شنید کلی ذوق کرد دکتر گفت اگه بتونم تورو طبیعی به دنیا بیارم 92/07/25 توی بغلمی ولی اگه نتونم 18 مهرماه میای پیشم و من از خدا می خوام بتونم لحظه به دنیا اومدنتو ببینم و تورو توی همون ثانیه های اول حس کنم نی نی گولو از امروز برای اونر...
5 مهر 1392

اتفاق زیبا

مامانی امروز با دایی مهدی رفتیم کلی خونه دیدیم آخه از برکت وجودت ما خونه دار شدیم  اما دایی مهدی مهربون گفت نی نی تون می خواد تو خونه جدید دنیا بیاد پس باید خونتون خوشگل و نو باشه و با کمکهای دایی مهدی ما تونستیم یه خونه خوشگل بخریم البته فعلا 3 دونگش به نام ماست و 3 دونگش به نام دایی مسعود خدا رو شکر می کنم که به برکت وجود تو به ما لطف کرده . نی نی گولوی من تا این لحظه که تو توی وجودمی نعمتهای خدا سرازیر شده سمتمون و روزهای قشنگیو داریم میگذرونیم خدا جونم ممنونم از لطفی که به ما کردی و این نی نی گولوی خوش قدمو به ما دادی یه بوس گنده برای خدای مهربون ...
5 مهر 1392

عید 92

عزیزم این اولین عیدی هست که ما 3 نفری کنار هم هستیم تصمیم گرفتیم برای رهایی از اون همه استرس سال 91 با دایی جلال و مامان بزرگ و خاله طیبه بریم شمال که متاسفانه خاله نتونست باهامون بیاد الان که دارم این مطلبو برات می نویسم 5 روز از سال 92 گذشته البته مثل سالهای گذشته خیلی خوش نگذشت هم شلوغ بود هم هوا سرد بود و هم من خیلی زود رنج شدم  و کوچکترین چیزها منو ناراحت می کنه  از خدا فقط صبر می خوام تا بتونم این چند ماه حساسو پشت سر بزارم  ما هنوز شمالیم و نمی دونم  تا چند روز دیگه هم می مونیم منتطرم همه بیدار بشن تصمیم بگیریم که چه کار کنیم ولی از اینکه تورو دارم خیلی خوشحالم جیگرررررررررررررررررررررررررررررررررررر ...
5 مهر 1392

کلی خبر که با تاخیر همشو توی یه پست برات نوشتم دختر نازم

دخترم بعد از کلی تاخیر امروز تونستم بیام و از ماجراهایی که توی این چند وقت اتفاق افتاده برات بگم ما با کلی سختی به منزل جدید اسباب کشی کردیم و خیلی خوشحالیم دیگه دارم کم کم وسایل خوشگلتو می خرم و اتاقتو می چینم مثلا کالسکه و کریر و کلی لباس برات خریدم اگه پدر جون وقتشون اجازه بده عکسهاشم برات می زارم . دومین خبر اینه که به برکت وجود تو کلی اتفاقهای خوب افتاد که همیشه بابت این موضوع از خدای مهربون متشکرم  . سومین خبر اینکه من افسردگی دوران بارداری گرفتم و کلی آدمهای دورو بر خودمو اذیت می کنم مخصوصا پدر جون که واقعا به خاطر صبوری زیادش ازش ممنونم و اینکه همیشه پشتیبانم بوده و ازم حمایت کرده  . چهارمین خبر اینکه اولین تکونهاتو تو...
5 مهر 1392