نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

موهای قشنگهالیانا خانم کوتاه می شودددددددددددددددد

دخترم با بابایی تصمیم گرفتیم موهای قشنگتو کوتاه کنیم چون خیلی نامرتب بود از طرفی هم قدیمیها می گم رشد موها سریعتر می شه و پر پشت تر نمی دونم درسته یا نه . با پارچه زیرت پهن کردیم و برای اینکه نترسی دور گردنت هیچی ننداختیم . من فکر می کرد از صدای ماشین بترسی و نزاری که موهاتو کوتاه کنیم به همین خاطر از پشت موهات شروع کردیم و تو مثل یک خانم اجازه دادی که موهاتو کوتاه کنیم اخراش حسابی خسته شده بودی و گریه می کردی من شمارو شیر می دادم و بابایی موهاتو کوتاه می کرد تا اینکه بالاخره تموم شد با بابایی قرار گذاشتیم هم وزن موهات به اندازه طلا پول بدیم به محک که خرج بچه های سرطانی بشه انشاءالله که صدقه سر اونا خدا تورو همیشه برای ما سلامت نگه می دار...
22 مرداد 1393

تغییرات الیانا خانم

دخترم من تغییرات تورو در هر ماه ننوشتم اما از اولینها ازت عکس گرفتم و برات توی این پست با توضیحات می نویسم . تقریبا هر ماه جلوتر از ماه خودت بودی یعنی خندیدن . نشستن . با دست چیزی رو محکم گرفتن و کلا همه تغییراتت زودتر از ماه خودت اتفاق افتاد . تو خیلی باهوش و زیرکی همه کارهایی که دلت می خواد اتفاق بیفته رو انجام می دی . روابط اجتماعی خوبی داری . همیشه خنده روی لبهای قشنگت هست و همه می گن چه دختر خوش اخلاقی . البته گاهی وقتها مثل بابایی کلی جدی می شی و فقط نگاه می کنی . هر وقت چیزی دست من یا کسی میبینی و اونو می خوای از کلمه  م م م ( کسره دار ) استفاده می کنی مامان رو می تونی بگی ولی احساس می کنم بی هدف می گی . از همه چیز آویزون می ش...
3 مرداد 1393

دلتنگیهای مامان ندا

قشنگ مامان روزها دارن تند تند سپری می شن . تو قد میکشی و بزرگ می شی و من ضعیفتر از روز گذشته . شبها که کنارم می خوابی می دونم این تنها لحظاتی هست که با روح پاک و معصومت کنار من خوابیدی بدون هیچ ناراحتی از من . وقتی دعوات می کنم زودی لبخند می زنی تا من ادامه ندم اما می دونم که روزهای سختی رو قراره پشت سر بزاریم روزهایی که تو می خوای بگی منم منم و روزهایی که قرار من ناجی تو باشم . وقتی به اون روزها فکر می کنم ناراحتی سر تا پای وجودمو در بر می گیره . می دونم که همه پدر و مادرها حاضر نیستن حتی یه خار کوچیک توی پای بچشون بره اما نمی دونم چرا نمیتونم کمی از این حساسیتم کم کنم تا هم تو آسیب نبینی هم من . دخترم تو روزهایی که تو در آستانه نوجوانی و ج...
30 خرداد 1393

آسمانی شدن علی بابا

نفسم الان 40 روز که از آسمانی شدن علی بابا می گذره . خیلی سخته برات بنویسم . علی بابا یکی از اون فرشته های آسمونی بود که خدا زودی برد پیش خودش بالاخره بعد از 8 ماه دست و پنجه نرم کردن با سرطان روز شنبه 17 فرودین 93 آسمونی شد . دخترم بابا بزرگ خیلی مارو دوست داشت مخصوصا تورو . روزهای آخر بیماری که نمی تونست حرف بزنه فقط به تو نگاه می کرد و لبخند می زد . با شادی تو شاد بود و ما تمام تلاشمون رو می کردیم که تورو زود به زود ببینه چون خیلی تو روحیش تاثیر داشت . دخترم بابایی لحظات تلخ و سختی رو گذروند چون تکیه گاهش رو از دست داده بود و من و تو هم حامی مون رو از دست داده بودیم  علی بابا همیشه به بابایی سفارش میکرد که مارو اذیت نکنه و خیلی هو...
1 خرداد 1393

شروع غذا

دختر نازم شما از 17 فروردین به بعد مثل مامان وبابا غذا می خوری خیلی مشتاق این لحظه بودم و تو با تمام وجود لحظه هایی برام رقم می زنی که نمی تونم توصیف کنم . وای اولین لقمه از غذایی که خودم برات درست کرده بودم رو اونقدر با لذت واشتها خوردی که دیگه یادم رفت بهت غذا بدم کلی بوست کردم وقربون صدقت رفتم . مامانی انشاءالله خودت یه روز مامان می شی و تجربه می کنی این لحظات قشنگ رو . لحظاتی که بی نظیرن و حتی گاهی توصیفش سخته . وای قند تو دلم آب شد وروجک مامان قراره خودش یه روز مامان بشه . دخترم تمام تلاشمو می کنم تا از بهترین مواد برات غذا تهیه کنم تا یه دختر قوی و محمکم باشی . بوس به فرشته کوچولوی مامان اولین کباب خورون الیانا جیگری چون کباب ...
29 ارديبهشت 1393

سال 1393

قشنگم عید 93 اولین عیدی هست که شما در کنار ما حضور داری و ما کلی از بودنت خوشحالیم . موقع ساعت تحویل دقیقا تایم خوابه شما بود و من نتونستم اونجوری که می خوام به کارهام برسم شما مشغول گریه کردن ونق زدن بودی و من هم کلاه حمام بر سر سال رو تحویل کردیم البته دایی مسعود ودایی میلاد و عمو هانی هم با ما بودن . توی اون لحظات خیلی از خدا تشکر کردم به خاطر حضور گرمت . حالا ما هم یک خانواده 3 نفری هستیم . الیانای مامان نمی دونم وقتی این وبلاگو می خونی چند سالته من کجا هستم و تو کجا اما از خدا می خوام که همیشه سلامت باشی ...
29 ارديبهشت 1393

چهارشنبه سوری

قشنگم پایان سال بابایی جسابی سرش شلوغه و شبها ساعت 11 یا 12 میاد خونه کلی هم مامان و بابا سر این موضوع با هم دعوا دارن هر روز قهر می کنن و آشتی ولی حق با بابایی هست اما ما هم گناه داریم دیگه . مادر جون و پدر جون امروز عازم سفر بودن با دایی مهدی رفتن دبی من و شما ظهر وقتی مادر جون اینارو راهی کردیم رفتیم یه چرخ کوچولو زدیم آخه هردومون از رفتنشون تنها شده بودیم با کلی تلاش بابایی چهارشنبه سوری رو زودتر اومد خونه البته ساعت 8 زودی راه افتادیم سمت پرند حدوده ساعت 9 بود رسیدیم از ترس اینکه تهران سروصدا خیلی زیاده و شما اذیت می شی اما پرند از تهران بد تر بود اما شما اونقدر شجاعانه بر خورد کردی که همه متعجب بودن و اصلا نترسیدی یه بلوز و شلوار صو...
2 ارديبهشت 1393

اولین مسافرت هوایی الیانا خانم

  دختر صبورم 21 بهمن ساعت 5:30 دقیقه صبح پرواز داشتیم برای ترکیه و من کلی استرس داشتم که نکنه شما بدقلقی کنی اما اونقدر خانم بودی که به بابایی گفتم من و دخترم تابستون می ریم دبی توی هواپیما مثل یک فرشته خواب بودی و اصلا اذیتم نکردی بمیرم برات که هر بار خلبان و یا مهماندار حرف می زد می پریدی ولی باز دوباره خوابت می برد مامانی از خدا ممنونم که تو فرشته نازو به من داده اونقدر بی آزاری که خدا می دونه البته وقتی هم بدقلق می شی دیگه نمیشه کنترلت کرد . مامانی توی مسافرت کلی ذوق می کردی آخه هر روز صبح تا چشماتو باز می کردی لباس می پوشیدیم می رفتیم بیرون اونجا بود که فهمیدم ددری هستی و عاشق بیرون رفتن توی مغازه ها کلی برای فروشنده ها دلبری می ...
11 اسفند 1392

پنجمین ماه تولد

الیانای مامان مریضی علی بابا و مشغله من و بابایی اجازه نداد برات کیک بگیریم ولی قول می دم با 6 ماهگی حتما 5 رو هم فوت کنی فرشته کوچولوی مامان همه کارها و پیشرفتهات 1 ماه زودتر هست غلت زدن ، خندیدن ارادی ،  آغون گفتنت ، شناخت کامل من و بابا اکبر و... مامان قربونت بره که اینقدر شیرین و دوست داشتنی هستی . کلی تو خونه تکونی خونه مادر جون دختر خوبی بودی و من تونستم به مادر جون کمک کنم اما خیلی خسته شدیم . اونقدر مامانی شدی که دانشگاه رو بی خیال شدم نمی دونم کار درستی بود یا نه ولی تو برام مهمتر از هدفم بودی انشاءالله با هم می خونیم بعد از عید می رم دانشگاه ببینم قبول می کنن که فقط امتحان بدم یا اینکه فعلا مرخصی بکیرم
9 اسفند 1392